*دیشب بعداز اینکه بُرد یخچال سوخت و کلی گوشت و مرغ ریختم دور و نگران خراب شدن آمپولهای چشمم هم بودم ؛ در شرایطی که بارها و بارها حرفام با امیر رو توی ذهنم مرور کرده بودم , درخصوص اتفاقات سفر به جنوب با امیر صحبت کردم و طبق معمول نتیجه به جای اینکه خوب و آرامش بخش باشه از گفتن خارشهای مغزی ؛ با کلی منت و تحقیر ادامه پیداکرد..جالبه که وقتی با زبون خودم داره میشنوه که بهش میگم برادر من ، من از نظر روحی خیلی شکننده و آسیب پذیر شدم و روزهای سختی رو دارم میگذرونم و یه سری مسایل وقتی جلوی چشمم اتفاق می افته حال منو بدتر میکنه و یه کم مراعات کردن شرایط من راه دوری نمیره؛ به من میگه 40 ساله همینی...!!!!!!!!!فکر کن آدم از برادرش همچین حرفی بشنوه دیگه فاتحه غریبه ها خونده است....توی تمام بالا و پایینهایی که زندگی امیر داشت و توی همه جنگ و دعواهاش با زن دوم ش و تمام اتفاقاتی که به نوعی ماهم درگیرش بودیم هیچ وقت هیچ وقت کلمه ای به زبون نیاوردم که احساس عذاب وجدان داشته باشه که ما درگیر مسایل حاشیه ای زندگی اون شدیم.اونوقت به منی که کلا دوتا آدم اومد توی زندگیم و توی رفت و آمدشون هم یکبار خانواده ام رو درگیر مشکلاتش نکردم و همه چیز رو توی خودم ریختم و همه اتفاقات رو به تنهایی حل کردم ؛ اینطوری میگه:(((..وقتی اینقدر تابلو و چندش آور چسبیده به دختری که تازه وارد زندگیش شده و طوری رفتار میکنه که بعداز اونهمه تجربه ای که درمورد اتفاقاتش با دخترا گذرونده هنوز نمیدونه هیچ کدومشون هیچ تافته جدابافته ای نیستند ؛تازه از من شاکی میشه که چرا از اینرفتارهای اگزجره شده اش ابراز ناراحتی میکنم ...حالا که یکی رو داره که آخر هفته هاش رو باهاش بگذرونه حتی داره به دوست صمیمیش که تا همین دوماه پیش هر هفته اش .......
ما را در سایت .... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : otherside بازدید : 11 تاريخ : شنبه 1 ارديبهشت 1403 ساعت: 14:40